به تک تکه شقیقه های پاره سنگ خورد و یه باره دستمون به ضامن تفنگ خورد و
مرگ برد و دوباره عقل مُرد و تمومه خاطراتمون گره به جنگ خورد و
طرح تخریب خونه های ما کلنگ خورد و تا رسیدیم مدرسه همیشه زنگ خورد و
من نمیدونم چرا نمیتونم بفهمم اینو چرا به ختم جنگ این همه درنگ خورد و
یه نسله دیگه رفت جنگ برنگشت رفتو رفتو برنگشت
من آخرین شهید این قبیله ام قبیله ای که آب و نون ندارن
قبیله ای که خیلی از شهیدا حتی یه تیکه استخون ندارن